حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 138
نمايش فراداده

135. همنشينى طوطى و كلاغ در قفس

يك عدد طوطى را با يك عدد كلاغ در يك قفس نمودند، طوطى از زشتى ديدار با كلاغ رنج مىبرد و مىگفت: «اين چه چهره ناپسند و قيافه ناموزون و منظره لعنت شه و صورت كژ و معوج است»

يا غراب البين يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين.

اى كلاغ كه قيافه بد و صداى ناهنجار تو، همه را از تو مىرماند، اى كاش بين من و تو به اندازه بين مشرق و مغرب دورى بود.


  • على الصباح به روى تو هر كه برخيزد به اخترى چو تو در صحبت بايستى ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354)

  • صباح روز سلامت بر او مسا باشد ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354) ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354)

شگفت آنكه كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و خسته و كوفته مكرر از روى تعجب مىگفت: لا حول ولا قوة الا باالله، همواره ناله مىكرد و بر اثر شدت افسوس درستهايش زا به هم مىماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مىكرد و مىگفت: «شايسته من آن بود كه همراه كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مىرفتم.»


  • پارسا را بس اين قدر زندان كه بود هم طويله رندان

  • كه بود هم طويله رندان كه بود هم طويله رندان

(آرى بر عابد پرهيزكار همين عذاب بس كه همنشين زشتخويان بى پروا گردد.)

آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه، ناجنس، هرزه و ياوه سرا همنشين و همكاسه شده ام و گرفتار چنين بندى گشته ام.


  • كس نيايد به پاى ديوارى گر تو را در بهشت باشد جاى ديگران دوزخ اختيار كنند

  • كه بر آن صورتت نگار كنند ديگران دوزخ اختيار كنند ديگران دوزخ اختيار كنند

اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.


  • زاهدى در سماع (355) رندان (356) بود گر ملولى ز ما ترش منشين جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته چون باد مخالف و چو سرما ناخوش چون برف نشسته اى و چون يخ بسته

  • زان ميان گفت شاهدى بلخى كه تو هم در ميان ما تلخى تو هيزم خشك در ميانى رسته چون برف نشسته اى و چون يخ بسته چون برف نشسته اى و چون يخ بسته