يك عدد طوطى را با يك عدد كلاغ در يك قفس نمودند، طوطى از زشتى ديدار با كلاغ رنج مىبرد و مىگفت: «اين چه چهره ناپسند و قيافه ناموزون و منظره لعنت شه و صورت كژ و معوج است»
يا غراب البين يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين.
اى كلاغ كه قيافه بد و صداى ناهنجار تو، همه را از تو مىرماند، اى كاش بين من و تو به اندازه بين مشرق و مغرب دورى بود.
شگفت آنكه كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و خسته و كوفته مكرر از روى تعجب مىگفت: لا حول ولا قوة الا باالله، همواره ناله مىكرد و بر اثر شدت افسوس درستهايش زا به هم مىماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مىكرد و مىگفت: «شايسته من آن بود كه همراه كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مىرفتم.»
(آرى بر عابد پرهيزكار همين عذاب بس كه همنشين زشتخويان بى پروا گردد.)
آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه، ناجنس، هرزه و ياوه سرا همنشين و همكاسه شده ام و گرفتار چنين بندى گشته ام.
اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.