حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

136. آشتى سعدى با دوست قديم خود

دوستى داشتم كه سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بين ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندكى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پايان رسيد، در عين حال از دو طرف نسبت به همديگر دلبستگى داشتيم، شنيدم يك روز در مجلسى دو بيت از اشعار ما خوانده بود و آن دو بيت اين بود.




  • نگار من چو در آيد به خنده نمكين
    چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى
    چو آستين كريمان به دست درويشان (357)



  • نمك زياده كند بر جراحت ريشان
    چو آستين كريمان به دست درويشان (357)
    چو آستين كريمان به دست درويشان (357)



گروهى از پارسايان - نه بخاطر زيبايى اين اشعار، بلكه به خاطر خوى نيك خود - اشعار مار ستودند، و آن دوست قديم من كه در ميان آن گروه بود، نيز، بسيار آفرين گفته بود، و به خاطر از دست رفتن دوستى ديرينه اش با من، بسيار افسوس خورده و به گمان خود اقرار كرده بود، دانستم كه از اطراف او نيز اشتياق و ميلى به من هست، اين اشعار را براى او فرستادم و آشتى كرديم.




  • نه ما را در ميان عهد و وفا بود
    به يك بار از جهان دل در تو بستم
    هنوز گر سر صلح است بازآى
    كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358)



  • جفا كردى و بد عهدى نمودى
    ندانستم كه برگردى به زودى
    كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358)
    كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358)



/ 183