68. آرامش در سايه قناعت
عمر يكى از شاهان، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت كرد: «صبح، نخستين شخصى كه از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرش بگذاريد و كشور را در اختيارش قرار دهيد.»رجال مملكت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستين كسى كه از دروازه شهر وارد شد، يك نفر گدا بود كه تمام داراييش يك لقمه نان و يك لباس پروصله، بيش نبود.اركان دولت و شخصيتهاى برجسته كشور، مطابق وصيت شاه، تاج شاهى بر سر گدا نهادند كليدهاى قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتى به كشوردارى پرداخت. طولى نكشيد كه فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در كمين و شاهان اطراف بناى مخالفت با او را گذاشتند. قسمتى از كشورش را تصرف نمودند و از كشور جدا ساختند.گداى تازه به دوران رسيده خسته شد و خاطرش بسيار پريشان گشت. يكى از دوستان قديمش از سفر باز گشت. ديد دوستش به مقام شاهى رسيده، نزد او آمد و گفت:«شكر و سپاس خداوندى را كه گل را از خار بيرون آورد و خار را از پاى خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهى رسانيد و در سايه اقبال سعادت به اين مقام ارجمند نايل شدى. ان مع العسر يسرا: (196) «همانا با هر رنجى، آسايشى وجود دارد.»
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده (197)
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشيده
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشيده
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشيده
اگر دنيا نباشد دردمنديم
حجابى، زين درون آشوبتر نيست
مطلب گر توانگرى خواهى
گر غنى زر به دامن افشاند
كز بزرگان شنيده ام بسيار
اگر بريان كند بهرام، گورى
نه چون پاى ملخ باشد ز مورى (201)
وگر باشد به مهرش پايبنديم
كه رنج خاطر است ار هست و گر نيست (198)
جز قناعت كه دولتى است هنى (199)
تا نظر در ثواب او نكنى (200)
صبر درويش به كه بذل غنى
نه چون پاى ملخ باشد ز مورى (201)
نه چون پاى ملخ باشد ز مورى (201)