127. شهيد راه عشق
شخصى در راه عشق، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه وصول به معشوق و مرادش، آسيب و خطر بسيار داشت، به طورى كه ترس مرگ و هلاكت وجود داشت، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.
چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاك يكسان نمايد برت (333)
زر و خاك يكسان نمايد برت (333)
زر و خاك يكسان نمايد برت (333)
دوستان گو نصيحتم مكنيد
جنگجويان به زور و پنجه و كتف
دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)
كه مرا ديده بر ارادت او است
دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)
دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)
تو كه در بند خويشتن باشى
گر نشايد به دوست ره بردن
گر دست رسد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
عشق باز دروغ زن باشى
شرط يارى است در طلب مردن (335)
ورنه بروم بر آستانش ميرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
دردا كه طبيب، صبر مىفرمايد
آن شنيدى كه شاهدى بنهفت
تا تو را قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)
وى نفس حريص را شكر مىبايد(336)
با دل از دست رفته اى مىگفت
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش
مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش
مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش
مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش
اگر خود هفت سبع از بر بخوانى
چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)
چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)
چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)
عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم