72. تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا
عبدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مىكرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مىخورد و گرسنگى خود را برطرف مىساخت. پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت: «اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مىسازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت، يكى از وزيران به عابد گفت: «به پاس احترام شاه، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى. اختيار با تو است، اگر خواستى در شهر مىمانى و اگر نخواستى به جنگل باز مىگردى.»عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.
گل سرخش عارض (209) خوبان
همچنان از نهيب برد عجوز
شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)
سنبلش همچو زلف محبوبان
شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)
شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)
از اين پاره اى، عابد فريبى
كه بعد از ديدنش صورت نبندد
وجود پارسايان را شكيبى (211)
ملايك صورتى، طاووس زيبى
وجود پارسايان را شكيبى (211)
وجود پارسايان را شكيبى (211)
ديده از ديدنش نگشتى سير
همچنان كز فرات مستسقى (212)
همچنان كز فرات مستسقى (212)
همچنان كز فرات مستسقى (212)
در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى
هر كه هست از فقير و پير و مريد
چون به دنياى دون فرود آيد
به عسل در، بماند پاى مگس (213)
وز زبان آوران پاك نفس
به عسل در، بماند پاى مگس (213)
به عسل در، بماند پاى مگس (213)
خاتون خوب صورت پاكيزه روى را
درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را
تا مرا هست و ديگرم بايد
گر نخوانند زاهدم شايد(215)
نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش
نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش (214)
گر نخوانند زاهدم شايد(215)
گر نخوانند زاهدم شايد(215)