144. ازدواج پيرمرد با دختر جوان
پيرمردى تعريف مىكرد: با دختر جوانى ازدواج كردم، اتاق آراسته و تميزى برايش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مىگفتم:بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته، تربيت يافته، جهان ديده، آرام خوى، گرم و سرد دنيا چشيده، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى آگاه است و شرط دوستى را بجا مىآورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است.
تا توانم دلت به دست آرم
ور چو طوطى، شكر بود خورشت
جان شيرين فداى پرورشت
ور بيازاريم نيازارم
جان شيرين فداى پرورشت
جان شيرين فداى پرورشت
وفادارى مدار از بلبلان، چشم
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)
كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)
كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)
زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
با اين همه جور و تندخويى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
بوى پياز از دهن خوبروى
نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت
بارت بكشم كه خوبرويى
به كه شدن با دگرى در بهشت
نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت
نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت