حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

144. ازدواج پيرمرد با دختر جوان

پيرمردى تعريف مىكرد: با دختر جوانى ازدواج كردم، اتاق آراسته و تميزى برايش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مىگفتم:

بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته، تربيت يافته، جهان ديده، آرام خوى، گرم و سرد دنيا چشيده، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى آگاه است و شرط دوستى را بجا مىآورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است.




  • تا توانم دلت به دست آرم
    ور چو طوطى، شكر بود خورشت
    جان شيرين فداى پرورشت



  • ور بيازاريم نيازارم
    جان شيرين فداى پرورشت
    جان شيرين فداى پرورشت



آرى خوشبخت شده اى كه همسر من شده اى، نه همسر جوانى خودخواه، سست راءى، تندخو، گريزپا، كه هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رايى دارد، و هر شب در جايى بخوابد، و هر روز به سراغ يارى تازه رود.




  • وفادارى مدار از بلبلان، چشم
    كه هر دم بر گلى ديگر سرايند



  • كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
    كه هر دم بر گلى ديگر سرايند



(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش، كه هر لحظه روى گلى نشيند و سرود خوانند.)

بر خلاف پيرانى كه بر اساس عقل و كمال زندگى كنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى.




  • ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
    كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)



  • كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)
    كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)



پيرمرد افزود: آنقدر از اين گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم كه گمان بردم دلش با دلم پيوند خورده، و مطيع من شده است، ناگاه آهى سوزناك از رنج و اندوه خاطرش بر كشيد و گفت: «آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من، هم وزن يك سخنى نيست كه از قابله (381) خود شنيدم كه مىگفت:

«زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، به كه پيرى!!»




  • زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد
    بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد



  • بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
    بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد



كوتاه سخن آنكه: امكان سازگارى نبود، و سرانجام بين من و او جدايى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق، با جوانى ازدواج كرد، جوانى كه تندخو، ترشرو، تهيدست و بداخلاق بود او همواره از اين همسر جوانش ستم مىكشيد و در رنج و زحمت بود، در عين حال شكر نعمت حق مىكرد و مىگفت: «الحمد لله كه از آن عذاب اليم برهيدم و به اين نعيم مقيم (ناز و نعمت جاويد) برسيدم.» و زبان حالش اين بود:




  • با اين همه جور و تندخويى
    با تو مرا سوختن اندر عذاب
    بوى پياز از دهن خوبروى
    نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت



  • بارت بكشم كه خوبرويى
    به كه شدن با دگرى در بهشت
    نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت
    نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت



/ 183