79. پهلوان تن و ناتوان جان
به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت. پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مىكشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مىكرد، پرسيد: «اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مىكشد؟»گفتند: شخصى به او دشنام داده است.صاحبدل گفت: «اين فرومايه، هزار من وزنه بلند مىكند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟» (در بدن، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان.)
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
اگر خود بر كند پيشانى پيل
بنى آدم سرشت از خاك دارد
اگر خالى نباشد، آدمى نيست
عاجز نفس، فرومايه چه مردى زنى
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست
اگر خالى نباشد، آدمى نيست
اگر خالى نباشد، آدمى نيست