حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

109. نتيجه شكم پرستى

عابد پارسايى، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانيان، به عبادت به سر مىبرد، به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مىنگريست، و به رزق و برق دنيا اعتنا نداشت و سؤال از اين و آن را عار مىدانست:




  • هر كه بر خود در سوال گشود
    آز بگذار و پادشاهى كن
    گردن بى طمع بلند بود



  • تا بميرد نيازمند بود
    گردن بى طمع بلند بود
    گردن بى طمع بلند بود



يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: «از بزرگوارى خوى نيكمردان، توقع و انتظار دارم، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند.»

عابد (فريب سخن شاه را خورد و) به دعوت او جواب مثبت داد، با اين ايده كه اجابت دعوت (جواب مثبت به دعوت) از سنت است، به اين ترتيب كنار سفره شاه آمد و از غذاى او خورد.

فرداى آن روز، شاه براى عذرخواهى از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه، به سوى عابد رفت. و وارد غار شد، عابد همين كه شاه را ديد، به احترام او برخاست و او را در كنارش نشانيد و با شاه بسيار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اينكه شاه با عابد خداحافظى كرد و رفت.

بعضى از ياران عابد نزد عابد آمده و از روى اعتراض به او گفتند: «چرا آن همه در برابر شاه، كوچكى كردى و با او دمساز شدى و برخلاف روش عابدان وارسته، اين گونه به او دل بستى و اظهار علاقه نمودى!»

عابد بيچاره گفت: مگر نشنيده ايد كه گفته اند:




  • هر كه را بر سماط بنشستى
    گوش تواند كه همه عمر وى
    ديده شكيبد ز تماشاى باغ
    ور نبود بالش آگنده پر
    ور نبود دلبر همخوابه پيش
    وين شكم بى هنر پيچ پيچ
    صبر ندارد كه بسازد به هيچ



  • واجب آمد به خدمتش برخاست (306)
    نشنود آواز دف و چنگ و نى
    بى گل و نسرين به سر آرد دماغ
    خواب توان كرد خزف زير سر
    دست توان كرد در آغوش خويش
    صبر ندارد كه بسازد به هيچ
    صبر ندارد كه بسازد به هيچ



(آرى داد و فرياد از شكم پرستى، و توجه به شكم ناراست خودخواه، كه بر اثر بى صبرى و ناسازگارى، صاحبش را به دريوزگى مىافكند، عابد وارسته را مريد شاه آلوده مىسازد، پارساى پيراسته را آزمند دلبسته مىنمايد.

بايد كاملا مراقب شكم بود كه اگر بى پروا شود، و هر غذايى را به خود راه دهد، انسان شريف را به بهانه حق نمك، غلام حلقه به گوش مىكند، تاج كرامت را از سر انسان برداشته و به درون چاه ضلالت و مذلت مىافكند، كه براستى چنين شكمى، بى هنر و بى مايه و ناراحت است، كه اين گونه انسان را به كجروى و دريوزگى و خم كردن سر نزد هر ناكسى مىكشاند.)

(پايان باب سوم)

باب چهارم: در فوايد خاموشى

110. دو چشم بد انديش، بركنده باد

به يكى از دوستان گفتم: «خاموشى را از اين رو برگزيده ام كه: در سخن گفتن، زشت و زيبا بر زبان مىآيد، و چشم بدانديشان فقط بر سخن زشت مىافتد.»

دوستم پاسخ داد: «آن خوشتر كه دشمن بد انديش يكباره كور گردد، تا چشمانش را نتواند باز كند» (307) (زيرا نيكى را نيز بدى جلوه مىدهد.)




  • هنر به چشم عداوت، بزرگتر عيب است
    نور گيتى فروز چشمه هور(308)
    زشت باشد به چشم موشك كور(309)



  • گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است
    زشت باشد به چشم موشك كور(309)
    زشت باشد به چشم موشك كور(309)



/ 183