22. قصاص روزگار
فرمانده مردم آزارى، سنگى بر سر فقير صالحى زد، در آن روز براى آن فقير صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت.سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگين شد و دستور داد او را در چاه افكندند. فقير صالح از حادثه اطلاع يافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده كوفت.فرمانده: تو كيستى چرا اين سنگ را بر من زدىفقير صالح: من فلان كس هستم كه در فلان تاريخ، همين سنگ را بر سرم زدى.فرمانده: تو در اين مدت طولانى كجا بودى چرا نزد من نيامدىفقير صالح: «از جاهت انديشه همى كردم، اكنون كه در چاهت ديدم، فرصت غنيمت دانستم» (يعنى از مقام و منصب تو بيمناك بودم، اكنون كه تو را در چاه ديدم، از فرصت استفاده كرده و قصاص نمودم)
ناسزايى را كه بينى بخت يار
چون ندارى ناخن درنده تيز
هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر(96)
عاقلان تسليم كردند اختيار(93)
با ددان (94) آن به، كه كم گيرى ستيز
ساعد (95) مسكين خود را رنجه كرد
پس به كام دوستان مغزش برآر(96)
پس به كام دوستان مغزش برآر(96)