70. گله از همسر ناسازگار
با كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم. به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگيان (203)اسير گشتم.آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام) بردند و در آنجا در خندقى همراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت. پرسيد: «اى فلان كس! چرا به اينجا آمده اى اين چه حال پريشانى است كه در تو مىنگرم.»گفتم: چه گويم كه گفتنى نيست!
همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت (204)
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
به كه با بيگانگان در بوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
زن بد در سراى مرد كنو
زينهار از قرين بد، زنهار!
وقنا ربنا عذاب النار(205)
هم در اين عالمست دوزخ او
وقنا ربنا عذاب النار(205)
وقنا ربنا عذاب النار(205)
شنيدم گوسفندى را بزرگى
رهانيد از دهان و دست گرگى
رهانيد از دهان و دست گرگى
رهانيد از دهان و دست گرگى
كه از چنگال گرگم در ربودى
چو ديدم عاقبت، خود گرگ بودى
چو ديدم عاقبت، خود گرگ بودى
چو ديدم عاقبت، خود گرگ بودى
اى گرفتار پاى بند عيال
غم فرزند و نان و جامه و قوت
همه روز اتفاق مىسازم
شب چو عقد نماز مىبندم
چه خورد بامداد فرزندم (208)
ديگر آسودگى مبند خيال
بازت آرد ز سير در ملكوت (206)
كه به شب با خداى پردازم (207)
چه خورد بامداد فرزندم (208)
چه خورد بامداد فرزندم (208)