حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

122. صداى دلخراش اذان گو

شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى موصل) براى درك استحباب اذان، اذان مىگفت، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مىشدند، صاحب آن مسجد، اميرى عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه او را برنجاند، ولى او را خواست و به او چنين گفت: «اى جوانمرد! اين مسجد داراى اذان گوهاى قديمى است، كه براى هر كدام پنج دينار را (به عنوان حقوق ماهيانه) تعيين كرده ام، ولى به تو به دينار مىدهم كه از اينجا بجاى ديگر بروى.»

اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسيدند، و او از شهر سنجار بجاى ديگر رفت، مدتى از اين ماجرا گذشت، تا اينكه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را ديد، نزدش آمد و گفت: «حيف بود كه مرا از آن مسجد با ده دينار، بجاى ديگر فرستادى، زيرا اينجا كه رفته ام، به من بيست دينار مىدهند تا جاى ديگر روم، ولى نمى پذيرم.» صاحب مسجد در حالى كه بلند مىخنديد و از خنده روده بر شده بود، به او گفت: «هان! مواظب باش كه تا پنجاه دينار نگرفتى از آنجا بيرون نرو!!»




  • به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل
    چنانكه بانگ درشت تو مىخراشد دل (324)



  • چنانكه بانگ درشت تو مىخراشد دل (324)
    چنانكه بانگ درشت تو مىخراشد دل (324)



/ 183