135. همنشينى طوطى و كلاغ در قفس
يك عدد طوطى را با يك عدد كلاغ در يك قفس نمودند، طوطى از زشتى ديدار با كلاغ رنج مىبرد و مىگفت: «اين چه چهره ناپسند و قيافه ناموزون و منظره لعنت شه و صورت كژ و معوج است»يا غراب البين يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين.اى كلاغ كه قيافه بد و صداى ناهنجار تو، همه را از تو مىرماند، اى كاش بين من و تو به اندازه بين مشرق و مغرب دورى بود.
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
به اخترى چو تو در صحبت بايستى
ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354)
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354)
ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354)
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
كه بود هم طويله رندان
كه بود هم طويله رندان
كس نيايد به پاى ديوارى
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
كه بر آن صورتت نگار كنند
ديگران دوزخ اختيار كنند
ديگران دوزخ اختيار كنند
زاهدى در سماع (355) رندان (356) بود
گر ملولى ز ما ترش منشين
جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته اى و چون يخ بسته
زان ميان گفت شاهدى بلخى
كه تو هم در ميان ما تلخى
تو هيزم خشك در ميانى رسته
چون برف نشسته اى و چون يخ بسته
چون برف نشسته اى و چون يخ بسته