حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

41. نتيجه مستى و دورى از نيمخورده ناپاك

كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.

آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن (137) از ديدارش مىرميد و عين القطر (138) از بوى بد بغلش مىگنديد:




  • تو گويى تا قيامت زشترويى
    بر او ختم است و بر يوسف نكويى (139)



  • بر او ختم است و بر يوسف نكويى (139)
    بر او ختم است و بر يوسف نكويى (139)



چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مىگويند:




  • شخصى نه چنان كريه منظر
    آنكه بغلى نعوذ باالله
    مردار به آفتاب مرداد



  • كز زشتى او خبر توان داد(140)
    مردار به آفتاب مرداد
    مردار به آفتاب مرداد



اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت. او را نيافت. ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.

يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت: «غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه، خو گرفته اند.»

شاه گفت: «اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مىانداخت چه مىشد؟ كه اگر چنين مىكرد، من خاطر او را به عطاى بيش از قيمت كنيز، شاد مىنمودم.»

وزير گفت: اى پادشاه روى زمين! آيا نشنيده اى كه:




  • تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
    ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
    عقل باور نكند كز رمضان انديشد(142)



  • تو مپندار كه از پيل دمان (141) انديشد
    عقل باور نكند كز رمضان انديشد(142)
    عقل باور نكند كز رمضان انديشد(142)



شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت: «اكنون غلام سياه را بخشيدم، ولى كنيزك را چه كنم»

وزيرگفت: كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است.




  • هرگز آن را به دستى مپسند
    تشنه را دل نخواهد آب زلال
    نيم خورده دهان گنديده



  • كه رود جاى ناپسنديده
    نيم خورده دهان گنديده
    نيم خورده دهان گنديده



/ 183