151. ناتوانى پيرمرد در ازواج با زن جوان
شنيدم پير كهنسالى در آن سن و سال پيرى مىخواست با زنى ازدواج كند، از يك دختر زيباروى كه گوهر نام داشت خواستگارى كرد، دخترى كه صندوقچه گوهرش از ديده مردم پنهان بود. طبق مراسم عروسى، داماد به ديدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعى پرداخت، ولى پير از آميزش ناتوان بود.پيرمرد، نزد دوستان شكوه كرد و حجت خواست كه خانه و كاشانه مرا، اين زن گستاخ و بى شرم، يكباره غارت كرد. بين زن و شوهر، ستيز و جنگ آغاز شد، كه كار به شهربانى و حضور قاضى كشيده شد، ولى سعدى در اين باره (قضاوتهايى كرد و) گفت:
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه (393)
تو را كه دست بلرزد، گهر چه (393)
تو را كه دست بلرزد، گهر چه (393)