143. آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله
در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت: «در ميان شما چه كسى فارسى مىداند؟»همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم: «خير است.»گفت: «پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است، و به زبان فارسى صحبت مىكند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مىگويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى، به بالينش بيايى ثواب كرده اى، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است.»من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مىگويد:
دمى چند گفتم بر آرم به كام
دريغا كه بر خوان الوان عمر
دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)
دريغا كه بگرفت راه نفس
دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)
دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)
نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى
كه از دهانش به در مىكنند دندانى
كه از دهانش به در مىكنند دندانى
كه از دهانش به در مىكنند دندانى
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
دست بر هم زند طبيب ظريف
خواجه در بند نقش ايوان است
پيرمردى ز نزع مىناليد
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)
چون حرف بيند اوفتاده حريف (378)
خانه از پاى بند ويران است
پيرزن صندلش همى ماليد
نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)
نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)