حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

143. آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله

در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت: «در ميان شما چه كسى فارسى مىداند؟»

همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم: «خير است.»

گفت: «پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است، و به زبان فارسى صحبت مىكند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مىگويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى، به بالينش بيايى ثواب كرده اى، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است.»

من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مىگويد:




  • دمى چند گفتم بر آرم به كام
    دريغا كه بر خوان الوان عمر
    دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)



  • دريغا كه بگرفت راه نفس
    دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)
    دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)



(آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مىخورد؟ عمرى نكرده ام)معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مىخورد.

به آن پيرمرد در حال مرگ، گفتم: حالت چگونه است گفت چه گويم.




  • نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى
    كه از دهانش به در مىكنند دندانى



  • كه از دهانش به در مىكنند دندانى
    كه از دهانش به در مىكنند دندانى



اينك مقايسه كن كه در اين حال، بر من چه مىگذرد؟




  • قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت
    كه از وجود عزيزش بدر رود جانى



  • كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
    كه از وجود عزيزش بدر رود جانى



گفتم: خيال مرگ نكن، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند: «مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست.» اگر بفرمايى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟

چشمانش را گشود و خنديد و گفت:




  • دست بر هم زند طبيب ظريف
    خواجه در بند نقش ايوان است
    پيرمردى ز نزع مىناليد
    چون مخبط شد اعتدال مزاج
    نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)



  • چون حرف بيند اوفتاده حريف (378)
    خانه از پاى بند ويران است
    پيرزن صندلش همى ماليد
    نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)
    نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)



/ 183