حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

140. عدم دلبستگى پارسا به دارايى

در ميان كاروان حج، عازم مكه بودم، پارسايى تهيدست در ميان كاروان بود، يكى از ثروتمندان عرب، صد دينار به او بخشيد، تا در صحراى منى گوسفند خريده و قربانى كند، در مسير راه رهزنان خفاجه (يكى از گروههاى دزدهاى وابسته به طايفه بنى عامر) ناگاه به كاروان حمله كردند، و همه دار و ندار كاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گريه و زارى افتادند، و بى فايده فرياد و شيون مىزند.




  • گر تضرع كنى و گر فرياد
    دزد، زر باز پس نخواهد داد



  • دزد، زر باز پس نخواهد داد
    دزد، زر باز پس نخواهد داد



ولى آن پارساى تهيدست همچنان استوار و بردبار بود و گريه و فرياد نمى كرد، از او پرسيدم مگر دارايى تو را دزد نبرد؟

در پاسخ گفت: آرى دارايى مرا نيز بردند، ولى من دلبستگى به دارايى نداشتم كه هنگام جدايى آن، آزرده خاطر گردم.




  • نبايد بستن اندر چيز و كس دل
    كه دل برداشتن كارى است مشكل



  • كه دل برداشتن كارى است مشكل
    كه دل برداشتن كارى است مشكل



گفتم: آنچه را (در مورد دلبستگى) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزيزم هماهنگ است، از اين رو كه: در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم، و بقدرى پيوند دوستى ما محكم بود كه همواره بر چهره زيبايى او مىنگريستم، و اين پيوستگى مايه نشاط زندگيم بود.




  • مگر ملائكه بر آسمان، و گرنه بشر
    به حسن صورت او در زمين نخواهد بود



  • به حسن صورت او در زمين نخواهد بود
    به حسن صورت او در زمين نخواهد بود



ولى ناگاه دست اجل فرا رسيد و آن دوست عزيز را از ما گرفت، و به فراق او مبتلا شدم، روزها بر سر گورش مىرفتم و در سوگ فراق او مىگفتم:




  • كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل
    تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم
    آنكه قرارش نگرفتى و خواب
    گردش گيتى گل رويش بريخت
    خار بنان بر سر خاكش برست



  • دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر
    اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر
    تا گل و نسرين نفشاندى نخست (364)
    خار بنان بر سر خاكش برست
    خار بنان بر سر خاكش برست



پس از جدايى آن دوست عزيز، تصميم استوار گرفتم كه در باقيمانده زندگى، بساط هوس و آرزو را بچينم، و از همنشينى با افراد و شركت در مجالس، خوددارى كنم (و گوشه گيرى در حد عدم دلبستگى به چيزى را برگزينم.)




  • سود دريا نيك بودى، گر نبودى بيم موج
    دوش چون طاووس مىنازيدم اندر باغ وصل
    ديگر امروز از فراق يار مىپيچم چو مار



  • صحبت گل خوش بدى گر نيستى تشويش خار
    ديگر امروز از فراق يار مىپيچم چو مار
    ديگر امروز از فراق يار مىپيچم چو مار



/ 183