حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

101. شاه در كلبه دهقان

يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت: «شب به خانه آن كشاورز برويم، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم.»

يكى از وزيران گفت: «به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست، ما در همين بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مىكنيم و امشب را بسر مىآوريم.»

كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان، گفت: «از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد.»

اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مىكرد و مىگفت:




  • ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
    كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
    كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (264)



  • از التفات به مهمانسراى دهقانى
    كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى
    كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (264)



/ 183