حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

119. مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

شاعرى نزد امير دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امير دزدها دستور داد، تا لباس او را از تنش بيرون آورند و او را برهنه از ده بيرون كنند، دستور امير اجرا شد، شاعر بيچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه، از ده خارج شد، در اين ميان سگهاى ده به دنبال او مىرفتند، او مىخواست سنگى از زمين بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگى را ديد كه در زمين يخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمين بردارد، ولى آن سنگ بر اثر يخ زدگى، از زمين كنده نمى شد، او از جدا كردن سنگ، عاجز و ناتوان گشت و گفت: «اين مردم چقدر حرامزاده هستند، كه سگ را براى آزار مردم رها كرده اند، و سنگ را در زمين بسته اند؟»

امير دزدها، از دريچه اتاقش، سخن (ناهنجار) شاعر را شنيد و خنديد و گفت: «اى حكيم! از من چيزى بخواه تا به تو بدهم.»

شاعر گفت: «من لباس خودم را مىخواهم، رصينا من نوالك بالرحيل «از عطاى تو به همين خشنوديم كه ما را براى كوچ كردن از اينجا آزاد بگذارى.»




  • اميدوار بود آدمى به خير كسان
    مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان



  • مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان
    مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان



دل امير دزدها به حال شاعر بينوا سوخت، لباس او را به او باز گردانيد، به علاوه روپوش پوستينى با چند درهم به او بخشيد.

/ 183