94. عطايش را به لقايش بخشيدم
يكى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت: «فلان كس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ در رفع نيازمنديت بكوشد.»پارسا گفت: مرا نزد او ببر، آن شخص گفت: با كمال منت و خشنودى تو را نزد او مىبرم. سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامى كه پارسا به مجلس ثروتمند وارد گرديد، ديد او لب فروآويخته و چهره در هم كشيده و ترشروى نشسته است، همانجا بازگشته و بى آنكه سخنى بگويد، آن مجلس را ترك نمود، شخصى از پارسا پرسيد: چه كردى»پارسا گفت: «عطايش را به لقايش بخشيدم» (يعنى با ديدار چهره خشم آلود و درهم كشيده او، از بخشش او گذشتم، و از عطاى او چشم پوشيدم.)
مبر حاجت به نزد ترشروى
اگر گويى غم دل با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى (250)
كه از خوى بدش فرسوده گردى
كه از رويش به نقد آسوده گردى (250)
كه از رويش به نقد آسوده گردى (250)