126. سلطان عشق
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت، هر اندازه در اين مورد سرزنش مىديد و تاوان مىبرد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مىگفت:
كوته نكنم ز دامنت دست
بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست
هم در تو گريزم، آر گريزم (331)
ور خود بزنى به تيغ تيزم
هم در تو گريزم، آر گريزم (331)
هم در تو گريزم، آر گريزم (331)
هر كجا سلطان عشق آمد، نماند
پاكدامن چون زيد بيچاره اى
اوفتاده تا گريبان در وحل (332)
قوت بازوى تقوا را محل
اوفتاده تا گريبان در وحل (332)
اوفتاده تا گريبان در وحل (332)