58. مرگ توانگر شاداب، و زندگى فقير نادار
كاروانى از كوفه به قصد مكه براى انجام مراسم حج، حركت كردند. يك نفر پياده سر برهنه، همراه ما از كوفه بيرون آمد. او پول و ثروتى نداشت. آسوده خاطر همچنان راه مىپيمود و مىگفت:
نه بر اشترى سوارم، نه چو خر به زير بارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مىزنم آسوده و عمرى به سر آرم
نه خداوند رعيت، نه غلام شهريارم
نفسى مىزنم آسوده و عمرى به سر آرم
نفسى مىزنم آسوده و عمرى به سر آرم
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كرديم و زخم خورده نمرد
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
خرك لنگ، جان به منزل برد
دفن كرديم و زخم خورده نمرد
دفن كرديم و زخم خورده نمرد