141. ديده مجنون بين
ماجراى ليلى و مجنون و عشق شديد و سوزان مجنون به ليلى را براى يكى از شاهان عرب تعريف كردند، كه مجنون با آنهمه فضل و سخنورى و مقام علمى، دست از عقل كشيده و سر به بيابان نهاده و ديوانه وار دم از ليلى مىزند.شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى كه مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد كه از كرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى ديده اى كه آن را رها كرده، از زندگى با مردم، رهيده و همچون حيوانات به بيابان گردى پرداخته اى...مجنون در برابر اين عيبجوييها، با ياد ليلى مىگفت:
كاش آنانكه عيب من جستند
تا به جاى ترنج (365) در نظرت
بى خبر دستها بريدندى
رويت اى دلستان، بديدنى
بى خبر دستها بريدندى
بى خبر دستها بريدندى
تندر ستانرا نباشد درد ريش (367)
گفتن از زنبور بى حاصل بود
تا تو را حالى نباشد همچو ما
سوز من با ديگرى نسبت نكن (369)
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
جز به هم دردى (368) نگويم درد خويش
با يكى در عمر خود ناخورده نيش
حال ما باشد تو را افسانه پيش
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد
گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل!)
گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل!)
گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل!)