حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

141. ديده مجنون بين

ماجراى ليلى و مجنون و عشق شديد و سوزان مجنون به ليلى را براى يكى از شاهان عرب تعريف كردند، كه مجنون با آنهمه فضل و سخنورى و مقام علمى، دست از عقل كشيده و سر به بيابان نهاده و ديوانه وار دم از ليلى مىزند.

شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى كه مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد كه از كرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى ديده اى كه آن را رها كرده، از زندگى با مردم، رهيده و همچون حيوانات به بيابان گردى پرداخته اى...

مجنون در برابر اين عيبجوييها، با ياد ليلى مىگفت:




  • كاش آنانكه عيب من جستند
    تا به جاى ترنج (365) در نظرت
    بى خبر دستها بريدندى



  • رويت اى دلستان، بديدنى
    بى خبر دستها بريدندى
    بى خبر دستها بريدندى



مجنون با توصيف ليلى، مىخواست حقيقت آشكار گردد و بر صداقتش گواه شود، همچون زليخا در مورد يوسف عليه السلام هنگامى كه مورد سرزنش قرار گرفت، زنهاى سرزنشگر را دعوت كرد، و به هر كدام كارد و نارنجى داد و يوسف را به آنها نشان داد، آنها با ديدن يوسف، بجاى پاره كردن نارنج، دست خود را بريدند، آنگاه چ آنها را مورد سرزنش قرار داد و گفت:

فذلكن الذى لمتننى فيه

اين همان كسى است كه بخاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد.

(يوسف / 31)

شاه مشتاق ديدار ليلى شد، تصميم گرفت تا از نزديك او را ببيند، مگر ليلى كيست كه مجنون آنهمه شيفته او شده است.

به فرمان شاه، ماءموران به جستجوى ليلى در ميان طوايف عرب پرداختند، تا او را پيدا كرده و نزد شاه آوردند، شاه به قيافه او نگاه كرد، او را سياه چرده باريك اندام ديد، در نظرش حقير و ناچيز آمد، از اين رو كه كمترين كنيزكان حرمسراى او زيباتر از ليلى بودند.

مجنون كه در آنجا حاضر بود از روى هوش، بى توجهى شاه به ليلى را دريافت، به شاه گفت: «بايد از روزنه چشم مجنون به زيبايى ليلى نگاه كرد، تا راز بينش درست مجنون بر تو آشكار شود.» (366)




  • تندر ستانرا نباشد درد ريش (367)
    گفتن از زنبور بى حاصل بود
    تا تو را حالى نباشد همچو ما
    سوز من با ديگرى نسبت نكن (369)
    او نمك بر دست و من بر عضو ريش



  • جز به هم دردى (368) نگويم درد خويش
    با يكى در عمر خود ناخورده نيش
    حال ما باشد تو را افسانه پيش
    او نمك بر دست و من بر عضو ريش
    او نمك بر دست و من بر عضو ريش



(ناگفته نماند كه منظور سعدى از نقل اين قصه هاى پرسوز عشق، آن است كه حقيقت و شناخت عرفانى عشق به معشوق كامل (خدا) را كه مايه آرامش است به ما بياموز، كه خود در شعر ديگرى مىگويد:




  • ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد
    گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل!)



  • گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل!)
    گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل!)



/ 183