حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

138. آب گوارا از زيبايى دل آرا

به خاطر دارم، در دوران جوانى از محلى مىگذشتم، تيرماه بود و هوا بسيار گرم، به طورى كه داغى آن، دهان را مىخشكانيد و باد داغش مغز استخوان را مىجوشانيد، به حكم ناتوانى آدمى، نتوانستم در برابر تابش آفتاب نيم روز طاقت بياورم، به سايه ديوارى پناه بردم و در انتظار آن بودم كه كسى به سراغم آيد، و با آب سردى، داغى هواى گرم تابستان را از من بزدايد، ناگاه ديدم در ميان تاريكى دالان خانه اى به نور جمال زيبارويى روشن شد. آن زيباروى بقدرى خوشروى بود كه بيان از وصف زيبايى او ناتوان است، همانند آنكه در دل شب تاريك چهره صبح روشن آشكار شود، يا آب زندگى جاويد، از تاريكيها، رخ نشان دهد، ديدم در دست او ظرف آب برف و خنك است كه شكر در آن ريخته اند، و شربتى گوارا از چكيده گياهان خوشبو، آميخته با گلاب پرعطر، يا آميخته به چكيده چند قطره از گل رويش بر آن درست كرده اند، به هر حال آن نوشابه شيرين و گوارا را از دست زيبايش گرفتم و نوشيدم و زندگى را از تو يافتم.




  • خرم آن فرخنده طالع را كه چشم
    مست بيدار گردد نيم شب
    مست ساقى روز محشر بامداد(360)



  • بر چنين روى اوفتد هر بامداد
    مست ساقى روز محشر بامداد(360)
    مست ساقى روز محشر بامداد(360)



/ 183