حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

139. سعدى به صورت ناشناس در شهر كاشغر

در سالى كه محمد خوارزمشاه (ششمين شاه خوارزميان كه از سال 596 تا 617 ه. ق كه بر خوارزم تا سواحل درياى عمان، فرمانروايى داشتند) با فرمانروايان سرزمين «ختا» (بخش شمالى چين و تركمنستان شرقى) صلح كرد، در سفرى به كاشغر(361) وارد مسجد جامع كاشغر شدم، پسرى موزون و زيبا را در آنجا ديدم كه به خواندن علم نحو و ادبيات عرب، اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زيباروى بود كه درباره همانند او گويند:




  • معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت
    من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش
    نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت (362)



  • جفا و عتاب و ستمگرى آموخت
    نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت (362)
    نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت (362)



او كتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مىخواند كه:

ضرب زيد عمروا

به او گفتم: «اى پسر! سرزمين خوارزم با سرزمين ختا صلح كردند، ولى زيد و عمرو، همچنان در جنگ و ستيزند. از سخنم خنديد و پرسيد: اهل كجا هستى

گفتم: از اهالى شيراز هستم.

پرسيد: از گفتار سعدى چه مىدانى

دو شعر عربى خواندم، گفت: بيشتر اشعار سعدى فارسى است، اگر از اشعار فارسى او بگويى به فهم نزديكتر است، كلم الناس على قدر عقولهم «با انسانها به اندازه دركشان سخن بگو.» گفتم:




  • طبع تو را تا هوس نحو كرد
    اى دل عشاق به دام تو صيد
    ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد



  • صورت صبر از دل ما محو كرد
    ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد
    ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد



بامداد به قصد سفر از كاشغر بيرون آمدم، به آن طلبه جوان گفته بودم: «فلان كس سعدى است.» او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شايان كرد و تاسف خورد و گفت: «چرا در اين مدتى كه اينجا بودى، خود را معرفى نكردى، تا با بستن كمر همت، شكرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم.»

گفتم: با وجود تو، روا نباشد كه من خود را معرفى كنم كه: «منم»

گفت: «چه مىشود كه مدتى در اين سرزمين بمانى تا از محضرت استفاده كنيم»

گفتم: به حكم اين حكايت نمى توانم و آن حكايت اين است:




  • بزرگى ديدم اندر كوهسارى
    چرا گفتم: به شهر اندر نيايى
    بگفت: آنجا پريرويان نغزند
    چو گل بسيار شد پيلان بلغزند



  • قناعت كرده از دنيا به غارى
    كه بارى، بندى از دل برگشايى (363)
    چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
    چو گل بسيار شد پيلان بلغزند



اين را گفتم و سر روى هم را بوسيديم و از همديگر، وداع نموديم ولى:




  • بوسه دادن به روى دوست چه سود؟
    سيب گويى وداع بستان كرد
    روى از اين نيمه سرخ، و زان سو زرد



  • هم در اين لحظه كردنش به درود
    روى از اين نيمه سرخ، و زان سو زرد
    روى از اين نيمه سرخ، و زان سو زرد



اگر در روز وداع، از روى تاسف نمردم، نپنداريد كه انصاف را از دوستى، رعايت كرده ام.

/ 183