حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 139
نمايش فراداده

136. آشتى سعدى با دوست قديم خود

دوستى داشتم كه سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بين ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندكى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پايان رسيد، در عين حال از دو طرف نسبت به همديگر دلبستگى داشتيم، شنيدم يك روز در مجلسى دو بيت از اشعار ما خوانده بود و آن دو بيت اين بود.


  • نگار من چو در آيد به خنده نمكين چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى چو آستين كريمان به دست درويشان (357)

  • نمك زياده كند بر جراحت ريشان چو آستين كريمان به دست درويشان (357) چو آستين كريمان به دست درويشان (357)

گروهى از پارسايان - نه بخاطر زيبايى اين اشعار، بلكه به خاطر خوى نيك خود - اشعار مار ستودند، و آن دوست قديم من كه در ميان آن گروه بود، نيز، بسيار آفرين گفته بود، و به خاطر از دست رفتن دوستى ديرينه اش با من، بسيار افسوس خورده و به گمان خود اقرار كرده بود، دانستم كه از اطراف او نيز اشتياق و ميلى به من هست، اين اشعار را براى او فرستادم و آشتى كرديم.


  • نه ما را در ميان عهد و وفا بود به يك بار از جهان دل در تو بستم هنوز گر سر صلح است بازآى كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358)

  • جفا كردى و بد عهدى نمودى ندانستم كه برگردى به زودى كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358) كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358)