در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت: «در ميان شما چه كسى فارسى مىداند؟»
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم: «خير است.»
گفت: «پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است، و به زبان فارسى صحبت مىكند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مىگويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى، به بالينش بيايى ثواب كرده اى، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است.»
من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مىگويد:
(آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مىخورد؟ عمرى نكرده ام)معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مىخورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ، گفتم: حالت چگونه است گفت چه گويم.
اينك مقايسه كن كه در اين حال، بر من چه مىگذرد؟
گفتم: خيال مرگ نكن، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند: «مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست.» اگر بفرمايى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت: