حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 151
نمايش فراداده

148. پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش

يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم، خاطرش آزرده شد و در كنجى نشست و در حال گريه گفت: «مگر خردسالى خود را فراموش كردى كه درشتى مىكنى!»


  • چو خوش گفت: زالى به فرزند خويش گر از خرديت ياد آمدى نكردى در اين روز بر من جفا كه تو شير مردى و من پيرزن

  • چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن كه بيچاره بودى در آغوش من كه تو شير مردى و من پيرزن كه تو شير مردى و من پيرزن