فقيرزاده اى بر اثر مرگ دو عمويش، داراى ارث كلان و ثروت بسيار گرديد، او با آن ثروت (باد آورده) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ريخت و پاش زياد، آن ثروت كلان را در راههاى گمراهى، مصرف مىكرد، به هر گناهى دست مىزد و هر شرابى را مىآشاميد.
از روى نصيحت و خير خواهى به او گفتم: «اى فرزند! در آمد، همچون آب جارى است، و زندگى همانند آسيابى است كه به وسيله آن آب در گردش است. به عبارت ديگر، خرج كردن بسيار از كسى پذيرفته و شايسته است كه موجب كاهش و نابودى در آمد نگردد(آب كه كم شد يا از بين رفت، سنگ از گردش مىافتد.)
موازين عقل و ادب را رعايت كن و از امور بيهوده و باطل و گمراهگر بپرهيز، زيرا وقتى كه ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مىافتى و پشيمان خواهى شد.
آن پسر كه غرق در عيش و نوش و غافل از سرانجام كار بود، نصيحت مرا نپذيرفت و به من اعتراض كرد و گفت: «آسايش زندگى حاضر را نبايد به خاطر رنج آينده به هم زد، اگر كسى چنين كند برخلاف شيوه خردمندان رفتار كرده است.» (اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار.)
براى چه غم فردا را بخورم، بلكه براى من آن شايسته است در صدر مجلس مردانگى باشم، و پيمان جوانمردى ببندم، مردم ياد نيك نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگويند.
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است، همنشينى با او را ترك كردم و ديگر نصيحتش نكردم و به گفتار حكيمان فرزانه دل بستم كه گفته اند:
بلغ ما عليك، فان لم يقبلوا ما عليك
آنچه بر عهده تو است برسان، اگر از تو نپذيرفتند، بر، تو خرده گيرى نيست.
مدتى از اين ماجرا گذشت، همان گونه كه من پيش بينى مىكردم، همانطور شد، آن فقيرزاده تازه به دوران رسيده، بر اثر عياشى و اسراف، آنچه را داشت، نابود كرد، كارش به جايى رسيد كه ديدم لباس پروصله و پاره پاره پوشيده، لقمه لقمه به دنبال غذاست، تا آن را براى شبش بيندوزد، با ديدن آن وضع نكبتبارش، خاطرم دگرگون شد، ولى ديدم از مردانگى دور است كه اكنون نزدش بروم و با سرزنش كردن، نمك بر زخمش بپاشم، پيش خود گفتم: