حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 168
نمايش فراداده

165. دامپزشكى كه بينا را كور كرد

مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت. دامپزشك همان دارويى را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مىكرد به چشم او كشيد و او كور شد. او از دست دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءى نهايى دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت: «برو هيچ تاوانى بر گردن تو نيست، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.»

هدف از اين حكايت آن است كه: «هر كس مهمى را به شخص ناآزموده و غير متخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبكسر خوانده خواهد شد.


  • ندهد هوشمند روشن راءى بوريا باف اگر چه بافنده است نبرندش به كارگاه حرير

  • به فرومايه كارهاى خطير نبرندش به كارگاه حرير نبرندش به كارگاه حرير