يك سال از «بلخ بامى» (421) به سفر مىرفتم. راه سفر امن نبود، زيرا رهزنان خونخوار در كمين مسافران و كاروانها بودند. جوانى به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حركت كرد. اين جوان انسانى نيرومند و درشت هيكل بود. براى دفاع با سپر، ورزيده بود. در تيراندازى و به كار بردن اسلحه مهارت داشت.زور و نيرويش در كمان كشى به اندازه پهلوان بود و ده پهلوان اگر هم زور مىشدند نمى توانستند پشتش را بر زمين آورند. ولى يك عيب داشت و آن اينكه با ناز و نعمت و خوشگذرانى بزرگ شده بود، جهان ديده و سفركرده نبود، بلكه سايه پرورده بود، با صداى غرش طبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشير سواركاران را نديده بود.
اتفاقا من و اين جوان پشت سر هم حركت مىكرديم، هر ديوار كهن و استوارى كه سر راه ما قرار مىگرفت او با نيروى بازو، آن ديوار را بر زمين مىافكند و هر درخت تنومند و بزرگى كه مىديد با زور سرپنجه خود، آن را ريشه كن مىنمود و با ناز و افتخار نمايى مىگفت:
ما همچنان به راه ادامه مىداديم، ناگاه دو نفر رهزن از پشت سنگى سر برآوردند و قصد جنگ با ما نمودند، در دست يكى از آنها چوبى و در بغل ديگرى كلوخ كوبى (424) بود.
به جوان گفتم: چرا درنگ مىكنى (اكنون هنگام زورآزمايى و دفاع است).
ولى ديدم تير و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است.
كار به جايى رسيد كه چاره اى جر تسليم نبود، همه باروبنه و اسلحه و لباسها را در اختيار آن دو رهزن قرار داديم و با جان سالم از دست آنها رها شديم.
(بنابراين بى گدار به آب نزن. در سفرهاى خطير، قد بلند و هيكل به ظاهر تنومند تو را نفريبد، آن كس را همراه و نگهبان خود بگير كه جنگ ديده و كارآزموده است، دل شير و زهره نهنگ دارد.)