حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 19
نمايش فراداده

10. نتيجه مهر و نامهرى رهبر به ملت

در مسجد جمعه شهر دمشق، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام به عبادت و راز و نياز مشغول بودم، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست.


  • درويش و غنى بنده اين خاك و درند آنان كه غنى ترن محتاجترند

  • آنان كه غنى ترن محتاجترند آنان كه غنى ترن محتاجترند

پس از دعا به من رو كرد و گفت: «از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان) عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم) عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا گزند دشمنى سرسخت، ترسان هستم.»

به شاه گفتم: «بر ملت ناتوان مهربانى كن، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى.»


  • به بازوان توانا و فتوت سر دست نترسد آنكه (58) بر افتادگان نبخشايد؟ هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده بنى آدم اعضاى يكديگرند چو عضوى به درد آورد روزگار تو كز محنت ديگران بى غمى نشايد كه نامت نهند آدمى

  • خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست (57) كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (59) و گر تو مىندهى داد، روز دادى هست (60) كه در آفرينش ز يك گوهرند دگر عضوها را نماند قرار نشايد كه نامت نهند آدمى نشايد كه نامت نهند آدمى