در مسجد جمعه شهر دمشق، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام به عبادت و راز و نياز مشغول بودم، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست.
پس از دعا به من رو كرد و گفت: «از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان) عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم) عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا گزند دشمنى سرسخت، ترسان هستم.»
به شاه گفتم: «بر ملت ناتوان مهربانى كن، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى.»