يكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پريشان داشت، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله كرد و گفت: «درآمد اندكى دارم ولى عيال بسيار، و نمى توانم بار سنگين نادارى را تحمل كنم، بارها به خاطرم آمد كه به سرزمينى ديگر كوچ كنم چراكه در آنجا زندگيم هرگونه بگذرد، كسى بر نيك و بد من باخبر نمى شود و آبرويم حفظ مىگردد.»
باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم، كه اگر سفر كنم، آنها در غياب من بخندند و مرا نسبت به عيالم به ناجوانمردى نسبت دهند و بگويند:
چنانكه مىدانى در علم حسابدارى، اطلاعاتى دارم، اكنون نزد شما آمده ام، بلكه از ناحيه مقام ارجمند شما، طريقه اى و كارى در دستگاه دولتى معين گردد، تا با انتخاب آن، خاطرم آرامش يابد و باقيمانده عمر از شما تشكر كنم. تشكر از نعمتى كه از عهده شكرانه آن ناتوانم (خلاصه اينكه نزد وزير كارى در حسابدارى دولتى برايم درست كن تا همواره سپاسگزار تو باشم.)
به او گفتم: اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه، دو بختى است. از يكسو اميدوار كننده است و از سوى ديگر ترس دارد و به خاطر اميدى، خود را در معرض ترس قرار دادن، بر خلاف راءى خردمندان است:
دوستم گفت: مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى، مگر نشنيده اى كه هر كس خيانت كند، پشتش از حساب رس بلرزد:
و حكيمان مىگويند: چهار كس از چهار چيز، از صميم دل آزرده خاطر شود:
1. رهزن از سلطان
2. دزد از پاسبان
3. زناكار از سخن چين
4. زن بدكار از نگهبان.
ولى آن را كه حساب پاك است از محاسب حسابرس) چه باك است.
گفتم: حكايت آن روباه، مناسب حال تو است. روباهى را ديدند از خود بى خود شده، مىافتاد و بر مىخواست و مىگريست. شخصى به آن روباه گفت: «چه چيز موجب خوف و ترس و پريشانى تو شده است؟»
روباه گفت: «شنيده ام شترى را بيگارى (كار بى مزد) مىبرند.»
آن شخص به روباه گفت: اى احمق! تو چه شباهتى به شتر دارى، و تو را به شتر چه كار؟ (تو كه شتر نيستى تا تو را نيز به بيگارى بگيرند.»
روباه گفت: خاموش باش كه اگر افراد حسود از روى غرض ورزى اشاره به من كنند و بگويند اين شتر است (نه روباه) و در نتيجه گرفتار شوم، چه كسى در فكر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق، ترياق (پادزهر) بياورند، مارگزيده خواهد مرد.
اى رفيق! (با توجه به حكايت روباه) به تو مىگويم كه تو قطعا داراى دانش و دين و تقوا هستى و امانتدار مىباشى، ولى حسودان عيبجو در كمين هستند، اگر با سخن چينى هاى خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آيا هنگام سرزنش شاه، مىتوانى از خود دفاع كنى و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراين مصلحت آن است كه زندگى را با قناعت بگذرانى و رياست را ترك كنى.
دوستم حرفهاى مرا گوش كرد، ولى ناراحت شد و چهره اش را درهم كشيد و سخنان رنج آور گفت: «اين چه عقل و شعور و تدبير است. سخن حكيمان تحقق يافت كه مىگويند: «دوستان در زندان به كار آيند، كه بر سفره، همه دشمنان، دوست نمايند.» (75)
ديدم كه از نصيحت من آزرده خاطر شده و آن را نمى پذيرد. او را نزد صاحب ديوان (وزيران دارايى) (76) كه سابقه آشنايى با او داشتم برده و وضع حال و شايستگى او را به عرض وى رساندم، صاحب ديوان او را سرپرست كار سبكى كرد.
مدتى از اين ماجرا گذشت، وزير و خدمتكاران او را مردى خوش اخلاق و پاك سرشت يافتند و تدبيرش را پسنديدند. درجه و مقام عاليتر به او دادند. او همچنان ترقى كرد و به مقامى رسيد كه مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت. من خوشحال شده و گفتم:
سعدى در ادامه داستان مىگويد:
در همان روزها اتفاقا با كاروانى از ياران به سوى مكه براى انجام مراسم حج، سفر كردم. همگامى كه باز گشتم همين دوستم در دو منزلى وطن (شيراز يا...) به پيشواز من آمد، ديدم ظاهرى پريشان دارد و به شكل فقيران است. پرسيدم: چرا چنين شده اى جواب داد: همان گونه كه تو گفتى، طايفه اى بر من حسد بردند، و مرا به خيانت متهم كردند، شاه درباره اين اتهام تحقيق و بررسى نكرد و دوستان قديم و دوستان صميمى دم فروبستند و صميميت گذشته را از ياد بردند:
خلاصه، گرفتارى انواع آزارها و زندان شدن تا در اين هفته كه مژده خبر سلامت حاجيان رسيد، مرا از بند سنگين زندان آزاد كردند و شاه ملك را كه از پدرم برايم به ارث مانده بود خود مصادره نمود.
سعدى مىگويد: به او گفتم، قبلا تو را نصيحت كردم كه: «كار براى شاهان مانند سفر دريا، هم خطرناك است و هم سودمند، يا گنج برگيرى و يا در طلسم بميرى، ولى نصيحت مرا نپذيرفتى.»
بيش از اين مصلحت نديدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمك بر آن بپاشم، لذا به همين سخن اكتفا نمودم: