فرمانده مردم آزارى، سنگى بر سر فقير صالحى زد، در آن روز براى آن فقير صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت.
سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگين شد و دستور داد او را در چاه افكندند. فقير صالح از حادثه اطلاع يافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده كوفت.
فرمانده: تو كيستى چرا اين سنگ را بر من زدى
فقير صالح: من فلان كس هستم كه در فلان تاريخ، همين سنگ را بر سرم زدى.
فرمانده: تو در اين مدت طولانى كجا بودى چرا نزد من نيامدى
فقير صالح: «از جاهت انديشه همى كردم، اكنون كه در چاهت ديدم، فرصت غنيمت دانستم» (يعنى از مقام و منصب تو بيمناك بودم، اكنون كه تو را در چاه ديدم، از فرصت استفاده كرده و قصاص نمودم)