فقيرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت. آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.(110)
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت: «اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش) همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مىباشند.»
وزير نزديك فقير آمد و گفت: «اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى؟»
فقير وارسته گفت: «به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.»
سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: «حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم.»
فقير وارسته پاسخ داد: «حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى.»
شاه گفت: مرا نصيحت كن.
فقير وارسته گفت: