كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.
آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن (137) از ديدارش مىرميد و عين القطر (138) از بوى بد بغلش مىگنديد:
چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مىگويند:
اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت. او را نيافت. ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.
يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت: «غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه، خو گرفته اند.»
شاه گفت: «اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مىانداخت چه مىشد؟ كه اگر چنين مىكرد، من خاطر او را به عطاى بيش از قيمت كنيز، شاد مىنمودم.»
وزير گفت: اى پادشاه روى زمين! آيا نشنيده اى كه:
شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت: «اكنون غلام سياه را بخشيدم، ولى كنيزك را چه كنم»
وزيرگفت: كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است.