حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 74
نمايش فراداده

66. نعره شوريده دل

يك شب از آغاز تا انجام، همراه كاروانى حركت مىكردم. سحرگاه كنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم. در اين سفر، شوريده دلى (193) همراه ما بود، نعره از دل بركشيد و سر به بيابان زد، و يك نفس به راز و نياز پرداخت. هنگامى كه روز شد، به او گفتم: «اين چه حالتى بود كه ديشب پيدا كردى»

در پاسخ گفت: بلبلان را بر روى درخت و كبكها را بر روى كوه، غورباغه ها را در ميان آب، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم، همه مىناليدند، فكر كردم كه از جوانمردى دور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت.


  • دوش مرغى به صبح مىناليد يكى از دوستان مخلص را گفت: باور نداشتم كه تو را گفتم: اين شرط آدميت نيست مرغ تسبيح گوى و من خاموش

  • عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش مگر (194) آواز من رسيد بگوش بانك مرغى چنين كند مد هوش مرغ تسبيح گوى و من خاموش مرغ تسبيح گوى و من خاموش