با كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم. به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگيان (203)
اسير گشتم.آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام) بردند و در آنجا در خندقى همراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت. پرسيد: «اى فلان كس! چرا به اينجا آمده اى اين چه حال پريشانى است كه در تو مىنگرم.»
گفتم: چه گويم كه گفتنى نيست!
دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم كرد و ده دينار داد و مرا از اسارت فرنگيان نجات بخشيد و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش را به همسرى من درآورد و مهريه اش را صد دينار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت، زبان دراز كرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.
خلاصه اينكه: آن زن زبان سرزنش و عيبجويى گشود و همچنان مىگفت: مگر تو آن كس نيستى كه پدرم تو را از فرنگيان خريد و آزاد ساخت گفتم: آرى. من آنم كه پدرت مرا با ده دينار از فرنگيان خريد و آزاد نمود، ولى به صد دينار مهريه، گرفتار تو ساخت.
شبانگه كارد بر حلق بماليد روان گوسفند از وى بناليد
71. غم نان و عيال، عامل بازدارى از سير در عالم معنى
يكى از شاهان، از عابدى عيالمند پرسيد: «ساعات شبانه روز خود را چگونه مىگذرانى»
عابد جواب داد: «همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مىگذرانم و همه روز در فكر مخارج زندگى و تاءمين معاش اهل و عيال هستم.»
شاه از اشاره هاى عابد فهميد كه او تهيدست است. دستور داد مبلغى به اندازه كفاف زندگى تعيين كنند تا او بار مخارج عيال خود را بردارد.