داستانهای ما

علی دوانی

نسخه متنی -صفحه : 44/ 19
نمايش فراداده

من هم چاكر على هستم!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمر بن عبدالعزيز هشتمين خليفه بنى اميه و بهترين فرد آنهاست. وى كه در سال 99 هجرى به خلافت رسيد مردى وارسته، عدالت پيشه و به عكس ساير خلفاى بنى اميه نسبت به خاندان پيامبر رؤف و مهربان بود.

وى نكوهشى را كه خلفاى پيش از وى در منابر و مساجد و مجامع عمومى و خصوصى از امير مؤمنان و اهلبيت عصمت مىنمودند بكلى قدغن كرد. ملك «فدك» را كه تعلق به فاطمه زهراء عليها السلام دختر پيغمبر داشت و حق مسلم فرزندان آن حضرت بود، و از زمان ابوبكر خليفه اول با زور غصب كرده بودند، به اولاد زهراء عليها السلام برگردانيد.

راه و رسم ديندارى و احترام به مردان شايسته اسلام را دوباره زنده كرد و دستور داد حقوق اهلبيت را چنانكه مىبايد بپردازند و در بزرگداشت آنها سعى بليغ مبذول دارند.

ابراز علاقه عمر بن عبدالعزيز و اعتقاد راسخ او نسبت به شخص امير مؤمنان مرهون دو كس بود: نخست پدرش كه روزى با زبان گوياى خود در منبر مدينه خطبه مىخواند ولى تا به نام على رسيد و خواست طبق معمول بنى اميه از آن حضرت نكوهشى كند، زبانش به لكنت افتاد و رنگش دگرگون شد، و چون بعد از منبر پسر از پدر علت پرسيد، پدر سوابق درخشان مولاى متقيان را برشمرد و گفت چگونه زبان من اجازه مىدهد نسبت به چنين بزرگمردى ناسزا بگويم و ديگر معلم وى عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود صحابى معروف است كه او را از نكوهش امير مؤمنان بر حذر داشت و عمر نيز نصيحت استاد را پذيرفت و مهر على در لوح دلش نقش بست.

يزيد بن مورق گفت: در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز من در شام بودم. عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود به هر غريب نيازمندى دويست درهم عطا كنند.

روزى من رفتم نزد وى ديدم عبائى پشمى پوشيده و تكيه به بالشى داده و با نهايت سادگى كه دور از مقام خلافت بود لميده است.

عمر بن عبدالعزيز از من پرسيد:

- تو كيستى

- مردى از اهل حجاز هستم.

- از كدام نقطه حجاز؟

- از اهل مدينه مىباشم.

- از كدام قبيله مدينه

- از قبيله قريش.

- از كدام تيره قريش

- از بنى هاشم.

- چه نسبتى با بنى هاشم دارى

- از چاكران على هستم.

- كدام على

چون مىدانستم بنى اميه ميانه اى با على عليه السلام ندارند، سكوت كردم.

عمر بن عبدالعزيز پرسيد:

- ها؟ كدام على گفتم: پسر ابوطالب!

با اداى اين سخن عمر بن عبدالعزيز تكان خورد و درست نشست و عبا را به دور افكند، سپس دست روى سينه خود گذاشت و گفت: به خدا من هم چاكر على هستم!

آنگاه گفت: من عده اى از اصحاب رسول خدا را ديدم كه گواهى مىدادند پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: «هر كس مىداند كه من مولى و آقاى او هستم بداند كه على نيز آقا و مولاى اوست».

سپس رو كرد به «مزاحم» غلام مخصوص خود و گفت: به افراد غريب چقدر عطا مىكنى گفت: دويست درهم. عمر گفت: به اين مرد به خاطر دوستى و ارادتى كه به على عليه السلام دارد پنجاه دينار طلا بده!

بعد از من پرسيد: از ما حقوق دارى گفتم! نه. گفت: اى «مزاحم» نامش را در طومار حقوقداران ثبت كن، آنگاه به من گفت: برگرد به مدينه كه مانند ديگران از حقوق مرتب به تو خواهد رسيد.(33)