يكى از علماء مىفرمود:
يكى از بندگان خدا خدمت يكى از علماى بزرگ علم و عمل آمد، و گفت:
«آقا اسم اعظم خدا چيست؟»
آن عالم بزرگوار او را پيش خودش نگه داشت، تا اينكه در يك شب بسيار سرد آن مرد را صدا مىزند و مىفرمايد: همين اَلا ن به فلان جاى بيابان، كنار شهر برو، در آنجا چاهى است، يك مقدار آب بياور.
اين بنده خدا براه مىافتد و خود را به آن چاه مىرساند و مقدارى آب بر مىدارد و برمى گردد.
ناگهان شير درنده اى مقابلش ظاهر مىشود، دست پاى خود را گم مىكند، نگران و مضطرب، فرياد مىزند «بسم اللّه الرحمن الرحيم، يا اللّه...» به زمين مىافتد و غش مىكند.
وقتى كه به هوش مىآيد، مىبيند از شير خبرى نيست، خود را به منزل آن استاد صاحب نفس، و اهل معنى مىرساند.
آن مرد عالم از او مىپرسد: چرا اينقدر دير آمدى
جريان را براى استادش تعريف مىكند.
استاد مىفرمايد: همين كلمه اى را كه گفتى، خودش «اسم اعظم خدا» بود. «چون از صدق دل و در حال اضطرار بود.»
شرايطش بايد فراهم گردد تا به هدف اجابت برسد، شما هم در آن ترس و دلهره و اضطراب، دل از همه بريدى، سيم دلت را از همه قطع كردى و به خدا وصل كردى و گفتى «بسم اللّه الرحمن الرحيم، يا اللّه».
شرايط فراهم شد و دعايت مستجاب گرديد.(72)
(سيد رضا مؤيد)