مدينه همراه عمر حركت مىكردم و دست او در دست من بود. عمر گفت: اى ابن عباس من دوست تو [على (عليه السلام)] را مظلوم مىدانم. با خود گفتم: به خدا سوگند نبايد او بر من پيشى بگيرد و خودش پاسخى بدهد. گفتم: اى امير المومنين حق او را به او برگردان و داد او را بستان. دستش را از دست من بيرون كشيد و ساعتى با خود همهمه كرد و پس از آن ايستاد، من خود را به او رساندم. گفت: اى ابن عباس خيال نمىكنم چيزى قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اينكه آنان سن او را كم مىدانستند. با خود گفتم: اين سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم: به خدا سوگند كه خداوند سن او را كم نشمرد در آن هنگامى كه به او فرمان داد سوره براءة را از ابو بكر بگيرد و ابلاغ كند.
آنچه كه بخارى و مسلم در كتابهاى صحيح خود ضمن چگونگى بيعت ابو بكر آوردهاند چنين است كه من براى تو نقل مىكنم- اسناد روايت به عايشه مىرسد. گويد: فاطمه و عباس نزد ابو بكر آمدند و ميراث خود از اموال پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را خواستند، يعنى زمين فدك و سهم خيبر را. ابو بكر به آن دو گفت: من شنيدم رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىگفت: «ما گروه پيامبران چيزى ارث نمىگذاريم. آنچه از ما باقى بماند صدقه است و آل محمد هم از درآمد آن مال بهرهمند خواهند شد.» و به خدا سوگند من كارى را كه ديدهام رسول خدا انجام داده است رها نمىكنم و همان را انجام مىدهم. فاطمه (سلام الله عليها) ابو بكر را رها كرد و ديگر تا هنگامى كه درگذشت با ابو بكر سخن نگفت. على (عليه السلام) شبانه پيكر مطهر فاطمه را به خاك سپرد و ابو بكر را از آن كار آگاه نساخت. تا هنگامى كه فاطمه (سلام الله عليها) زنده بود على ميان مردم داراى وجهه