بودى كه مادرم را متهم به زنا كرد و من مىخواهم درباره او حد تهمت زدن اعمال شود.
معاويه به عمرو عاص گفت: رهايش كن خدايت پاداش ندهاد عمرو او را رها كرد.
آن گاه معاويه گفت: به شما خبر دادم كه او از كسانى است كه معارضه با او ممكن نيست و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم. فرمان مرا نپذيرفتيد. به خدا سوگند، از جاى خود برنخاست تا آنكه خانه را بر من تاريك ساخت. برخيزيد از پيش من برويد كه خدايتان رسوا ساخت و چون خرد را رها كرديد و از رأى خيرخواه مهربان عدول كرديد خدايتان زبون ساخت و از خداوند بايد يارى جست.
شعبى روايت مىكند و مىگويد: عمرو عاص پيش معاويه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد. قضا را از عمرو عاص به معاويه اخبارى رسيده بود كه بر آوردن نياز عمرو را خوش نمىداشت. بدين جهت خود را سرگرم نشان داد. عمرو گفت: اى معاويه بخشش، زيركى است و پستى خود را به غفلت زدن، و جفا از خويهاى مومنان نيست. معاويه گفت: اى عمرو، به چه سبب خود را سزاوار مىدانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا برآوريم عمرو خشمگين شد و گفت: با بزرگترين و واجبترين حق. زيرا تو گرفتار درياى موج خيز ژرفى بودى كه اگر عمرو نمىبود در كمترين آب آن غرق مىشدى، من ترا تكانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تكانى ديگر دادم كه بر بلندترين نقطه آن قرار گرفتى. فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهرهات پس از ظلمت و تاريكى رخشان گرديد و خورشيد براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپديد شد و ماه با شب تاريك براى تو تاريك گشت. معاويه ظاهرا خود را به خواب زد و مدتى پلكهايش را بر هم نهاد تا عمرو بيرون رفت. آنگاه معاويه درست نشست و به همنشينان خود گفت: ديديد از دهان