اين مرد چه بيرون آمد، او را چه مىشد اگر به تعريض و كنايه هم مىگفت كافى بود، ولى او با گفتار خود مرا خوار كرد و با تيرهاى زهرآگين خود مرا نشانه ساخت.
يكى از همنشينان معاويه به او گفت: اى امير المومنين حوائج با سه منظور برآورده مىشود: يا نيازمند و حاجتخواه سزاوار آن است و حاجت او به سبب حقى كه دارد برآورده مىشود يا آنكه از كسى كه حاجت مىطلبند كريم و بزرگوار است و حاجت را چه كوچك و چه بزرگ برمىآورد يا آنكه حاجت خواه شخص فرومايهيى است و شخص شريف نفس خود را از شر زبان او حفظ مىكند و به آن منظور حاجت و نياز او را برمىآورد.
معاويه گفت: خدا پدرت را بيامرزد چه نيكو سخن گفتى و به عمرو پيام داد تا بيايد و چون آمد حاجت او را برآورد و جايزه بزرگى هم به او داد. عمرو همينكه گرفت و پشت كرد و برگشت معاويه اين آيه را خواند: «اگر به آنان از صدقات داده شود خشنود مىشوند و اگر داده نشود در آن صورت خشمگين مىشوند». عمرو آنرا شنيد و خشمگين برگشت و گفت: اى معاويه به خدا سوگند، همواره از تو با زور مىگيرم و فرمانى از تو نخواهم برد و براى تو چاه ژرفى مىكنم كه چون در آن افتى استخوان پوسيده شوى. معاويه خنديد و گفت: اى ابا عبد الله، از اين سخن منظورم تو نبودى آيهيى از قرآن بود كه به قلبم خطور كرد و خواندم. هر كار مىخواهى بكن.
مدائنى روايت مىكند و مىگويد: روزى در حالى كه معاويه با عمرو عاص نشسته بود حاجب گفت: عبد الله بن جعفر بن ابى طالب آمد. عمرو گفت به خدا امروز با او بد رفتارى مىكنم. معاويه گفت: اى ابا عبد الله اين كار را مكن كه نمىتوانى داد خويش از او بستانى و شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده است آشكار گردانى و چيزى را كه دوست نمىداريم از او بدانيم روشن سازى.
در همين هنگام عبد الله بن جعفر رسيد. معاويه او را نزديك خود نشاند. عمرو روى به يكى از همنشينان معاويه كرد و آشكارا و بدون اينكه از عبد الله بن جعفر