شعبى روايت مىكند و مىگويد: عمرو عاص پيش معاويه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد. قضا را از عمرو عاص به معاويه اخبارى رسيده بود كه بر آوردن نياز عمرو را خوش نمىداشت. بدين جهت خود را سرگرم نشان داد. عمرو گفت: اى معاويه بخشش، زيركى است و پستى خود را به غفلت زدن، و جفا از خويهاى مومنان نيست. معاويه گفت: اى عمرو، به چه سبب خود را سزاوار مىدانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا برآوريم عمرو خشمگين شد و گفت: با بزرگترين و واجبترين حق. زيرا تو گرفتار درياى موج خيز ژرفى بودى كه اگر عمرو نمىبود در كمترين آب آن غرق مىشدى، من ترا تكانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تكانى ديگر دادم كه بر بلندترين نقطه آن قرار گرفتى. فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهرهات پس از ظلمت و تاريكى رخشان گرديد و خورشيد براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپديد شد و ماه با شب تاريك براى تو تاريك گشت. معاويه ظاهرا خود را به خواب زد و مدتى پلكهايش را بر هم نهاد تا عمرو بيرون رفت. آنگاه معاويه درست نشست و به همنشينان خود گفت: ديديد از دهان