ابو العباس مبرد مىگويد: از جمله مجتهدان خوارج زنى به نام بلجاء بود او زنى از قبيله حرام بن يربوع بن مالك بن زيد مناة بن تيم بود. ابو بلال مرداس بن حدير هم از خاندان ربيعة بن حنظلة و مردى پارسا بود كه خوارج او را بزرگ مىداشتند، او مردى مجتهد بود كه بسيار درست و پسنديده سخن مىگفت. غيلان بن خرشة ضبى او را ديد و گفت: اى ابو بلال ديشب شنيدم امير- يعني عبيد الله بن زياد- سخن از بلجاء مىگفت و خيال مىكنم بزودى او را خواهند گرفت. ابو بلال نزد بلجاء رفت و به او گفت: خداوند براى مومنان در مسئله تقيه توسعه قرار داده است، مخفى شو كه اين ستمگر كينه توز كه بر خود ستم مىكند از تو نام برده است. بلجاء گفت: اگر او مرا بگيرد خودش در آن كار بدبختتر خواهد شد و من دوست نمىدارم هيچكس به سبب من به زحمت و رنج افتد. عبيد الله بن زياد كسى را گسيل داشت و بلجاء را پيش او آوردند، هر دو دست و هر دو پاى او را بريدند و او را كنار بازار انداختند، ابو بلال در حالى كه مردم كنار او جمع شده بودند از آنجا گذشت و پرسيد چه خبر است گفتند: بلجاء است. ابو بلال كنار او رفت و بر او نگريست و سپس ريش خود را به دندان گرفت و با خود گفت: اى مرداس اين زن در مورد گذشت از دنيا از تو خوش نفستر و آمادهتر بود.گويد: سپس عبيد الله بن زياد مرداس را گرفت و او را زندانى كرد، زندانبان كه شدت اجتهاد و كوشش او را ديد و شيرينى سخن او را شنيد به او گفت: من براى تو مذهبى پسنديده مىبينم و دوست مىدارم براى تو كارى پسنديده انجام دهم، آيا اگر بگذارم شبها به خانه خود بروى آخر شب و سحرگاه پيش من برمىگردى گفت: آرى. و زندانبان با او همينگونه رفتار مىكرد.عبيد الله بن زياد در حبس و كشتن خوارج پافشارى، و لجاجت مىكرد و چون با او درباره آزاد ساختن برخى از خوارج گفتگو شد نپذيرفت و گفت: من نفاق را پيش از آن كه آشكار شود سركوب مىكنم، همانا سخن ايشان در دلها بيشتر از آتش در نى اثر مىكند و تندتر آن را شعلهور مىسازد.