و چون عروة بن اديه را برابر ابن زياد بر پاى داشتند ابن زياد به او گفت: چرا برادرت را براى جنگ با من تجهيز كردى و منظورش ابو بلال مرداس بود. گفت: به خدا سوگند من در مورد از دست دادن او بسيار بخيل بودم و او براى من مايه عزت بود و من براى او همان را مىخواستم كه براى خويشتن، و براى خودم چيزى جز درنگ كردن و خوددارى از خروج و قيام را نمىخواهم ولى او تصميمى گرفت و پى آن رفت. ابن زياد گفت: آيا تو بر عقيده اويى گفت: همه ما يك خدا را پرستش مىكنيم. ابن زياد به او گفت: به خدا سوگند تو را پاره پاره خواهم كرد. گفت: براى خودت هر قصاص كه مىخواهى برگزين. دستور داد هر دو دست و پاى او را بريدند و سپس به او گفت: چگونه مىبينى گفت تو دنياى مرا تباه كردى و من آخرت تو را تباه ساختم. ابن زياد فرمان داد او را بر همان حال بر در خانهاش به دار كشيدند.
ابو العباس مبرد مىگويد: ابو الوازع راسبى از مجتهدان و پارسايان خوارج بود كه همواره خويشتن را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش و نكوهش مىكرد. او كه شاعر بود نسبت به ياران خود نيز همين گونه رفتار مىكرد.
روزى نزد نافع بن ازرق آمد در حالى كه نافع ميان گروهى از ياران خود بود و براى آنان از ستم سلطان و تباهى عامه مردم سخن مىگفت. نافع مردى تيز سخن و اهل احتجاج و پايدارى در نزاع بود. ابو الوازع به او گفت: اى نافع به تو زبانى برنده و قلبى كند عطا شده است و من دوست مىدارم كه اى كاش تيزى و برندگى زبانت از دلت مىبود و كندى و فسردگى دلت از زبانت. چگونه بر حق تحريض مىكنى و خود از آن فرومىنشينى و چگونه باطل را زشت مىشمارى و حال آنكه خود بر آن پايدارى. نافع گفت: اى ابو وازع منتظر فرصت هستيم تا ياران تو چندان جمع شوند كه بتوانى با يارى آنان دشمنت را سركوب كنى. ابو وازع اين دو بيت را خواند: «همانا كه با زبانت نمىتوانى آن قوم را سركوب كنى و فقط با دو دست خود از بدبختى رهايى مىيابى، با مردمى كه با خدا جنگ مىكنند جهاد و پايدارى