میرزا جواد آقا ملکی مردی از ملکوت

احمد لقمانی

نسخه متنی -صفحه : 140/ 70
نمايش فراداده

سخن به ميان مىآورد.

پس از اين مطالب با سوز و گدازى و صف‏ناپذير، دفتر دل مىگشايد و با پروردگار كريم سخن مىگويد. او در اين سخن ابتدا از وصف «ارحم الراحمين» ياد مىكند، سپس طلب مغفرت و رحمت كرده، با تصوير صحنه‏اى خويشتن را در ميان شعله‏هاى آتش ديده، فريادِ جواد بن شفيع كجاست؟ را باگوش جان مىشنود.

خود را كسى مىداند كه با آرزوهاى دور و دراز و امروز و فردا كردن، عمر خويش را تلف كرده ولبى بر لبيك الهى نگشوده است. از آن هنگام ياد مىكند كه ضربه‏هاى پى در پى و هول انگيز به سراغش آمده، كشان كشان به سوى عذاب سخت و شكننده برده مىشود.

و در اين حال به او گفته مىشود: بچش، تو همانى كه در دنيا آن‏چنان خود را عزيز و گرامى مىداشتي!

حاج ميرزا جواد آقا را در زنجير اسارت و آتش‏هاى شعله‏ور مىبيند. جايگاه دشوارى كه در آن آب سوزان و بدبو مىخورد و سمت قعر دوزخ كشيده مىشود. از زمانى ياد مىكند كه نهايت آرزويش مردن است. تا دمى راحتى يابد و لحظه‏اى آرامش گيرد؛ امّا هيهات كه از آسايش خبرى نخواهد بود.

از صيحه‏هاى مالك دوزخ، فريادهاى دوزخيان، بسته‏شدن پاها بر پيشانى و سياهى صورت از ظلمت گناه ياد مىكند، آه از نهادش بر مىخيزد و با مالك دوزخ از سنگينى زنجيرهاى آهنين و ناتوانىاش سخن مىگويد. كباب شدن پوست بدن وى را به شكوه مىآورد و پيمان