میرزا جواد آقا ملکی مردی از ملکوت

احمد لقمانی

نسخه متنی -صفحه : 140/ 75
نمايش فراداده

و كامى شيرين از تواضع و فروتنى در پيشگاه خداوند به سراغمان مىآيد.

عبد صالح و وارسته خداوند، دفتر عمر خويش را مىگشايد و آن را از هرگونه خير، علم و عمل محكم و استوار تهى معرف مىكند. شاخسار وجودش را در زمستانى سرد و يخبندان مىبيند كه هيچ شكوفه عمل صالح بر آن نروييده است.

خود را با زبانى بسته، رويى سياه، قلبى تاريك و اعضايى گستاخ در پيشگاه خداوند مىيابد. در حالى كه هر لحظه بيم آن مىرود كه خداى رحمان و رحيم، وى را مخاطب قرار داده، بگويد:

«اى بنده پست! چه چيزى تو را به پروردگار و مربى بخشنده‏ات، گستاخ كرد؟ چه چيزى تو را بر سرور و سرپرست بردبارت جرأت بخشيد و جرى كرد، نمىخواهى از صورت سياه شده‏ات شرم كنى كه با پروردگار نور بخشت روبه روشوى؟

نمى خواهى از زبان دروغگويت كه با معبود راستگويت به سخن ايستاده است، شرم كنى؟ از حمله لشگريان پر قدرت و چيره‏اش نمىترسى؟ كه تو را به جرم شرك و كفر دستگير كنند و به پيشگاه قدس جلال او برند چرا كه او نسبت به شريك بىنيازترين بى نيازان است.»

اين پرسش‏هاى سهمگين بسان آتشفشانى سخت از اعماق جان بر تمامى وجودش سرازير شده، لرزه بر اندامش مىافكند. چشمانش ياراى اشاره و زبانش توان گفتار ندارد؛ از تمام عمر و ريزش رحمت خداوند سخن گفته، بر بخشش‏هاى بزرگ و نعمت‏هاى بىكران و پى در پى