يكى از پيروان نوح، ابراهيم بود.
اى رسول ما بياد بياور زمانى را كه ابراهيم با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد.
در آن هنگام كه به پدر و قومش گفت: اينها چه چيز است كه مىپرستيد؟ آيا غير از خدا به سراغ اين معبودان دروغين مىرويد؟ شما درباره پروردگار عالميان چه گمان مىبريد؟ سپس نگاهى به ستارگان افكند و به قومش گفت: من بيمارم و نمىتوانم همراه شما در جشن شركت كنم.
آنها از او روى برتافته و به او پشت كردند و به سرعت دور شدند.
پس از رفتن آنها، ابراهيم وارد بتخانه شد و مخفيانه نگاهى به معبودان آنها كرد و از روى تمسخر گفت: چرا از اين غذاها كه نذر شما كردهاند نمىخوريد؟ اصلا چرا سخن نمىگوئيد؟ سپس با دست راست و با نيروئى هر چه تمامتر ضربهاى محكم بر پيكر آنها فرود آورد و همه را جز بت بزرگ درهم شكست.
قوم او پس از اطلاع با سرعت به نزد وى آمدند.
ابراهيم به آنها گفت: آيا چيزى را مىپرستيد كه با دست خود مىتراشيد؟ با اينكه خداوند هم شما را آفريده و هم بتهائى را كه مىسازيد آنها گفتند: بناى بلندى براى او بسازيد و او را در جهنمى از آتش بيفكنيد.
آنها طرح و نقشهاى براى نابودى ابراهيم كشيده بودند ولى ما آنها را پست و مغلوب ساختيم.
ابراهيم از اين مهلكه جان سالم بدر برد و گفت: من به سوى پروردگارم مىروم او مرا هدايت خواهد كرد.
پس از آن گفت: پروردگارا به من فرزندى صالح ببخش.
ما ابراهيم را به نوجوانى بردبار و پر استقامت بشارت داديم و هنگامى كه فرزندش به سن بلوغ رسيد به او گفت: فرزندم من در خواب ديدهام كه بايد تو را در راه خدا ذبح كنم. بنگر نظر تو چيست؟ گفت: پدرم هر چه دستور دارى اجرا كن به خواست خدا مرا از صابران خواهى يافت. (الى 102)