نيز از اين داستان مىفهميم كه در حيات انسان دو اجل است:
يكى اجل مسمى (زمان مقدر و محتوم) كه مدت آن در نزد خدا محدود و مشخص است و آن عمر طبيعى انسان است.
ديگر، اجل معلق كه انسان آن را به وسيله عمل خود بر خود فرود مىآورد.
پس اگر عمل خير باشد، چون صدقه دادن و نيكى كردن مدتش دراز شود و اگر عمل ناپسند باشد مدتش كوتاه شود، مانند قطع رحم.
اما تمدنها ابدى نيستند، زيرا سنت اعلاى الهى به فناى انسان حكم مىكند و بر افتادن ملك و سلطه او. اين دولتها ميان مردم دست به دست مىگردند و همواره گروهى جانشين گروه ديگر مىشوند.
بدين طريق ملاحظه مىكنيم كه تمدنها را دورهاى معين است و معمولا پس از نمو و شكوفايى دچار بحران و انحطاط مىشوند كه مىتوانيم آن را اجل طبيعى بناميم.
ولى بسيار اتفاق مىافتد كه مردم به سبب عصيان و كفرشان اين سنت را به شتاب وامىدارند و همين است سبب افول بسيارى از تمدنها در آغاز جوانى آنها.
مثلا آلمان پيش از جنگ جهانى دوم مىتوانست از حيث صنعت و پيشرفت آقاى همه اروپا شود ولى به سبب ديوانه گريهاى هيتلر و اصول حزب نازى و سياست نژادپرستانه مرگ و نابودى خود را جلو انداخت. آرى اگر خطاهاى سياسى و اجتماعى نازيها نبود عمر حكومتش بسى طولانىتر شده بود.
داستان سليمان و پدرش (ع) صورت تمدنى است كه مدت زمانى امتداد يافت. سپس به حالت طبيعى به پايان آمد. در حالى كه قصه سبا كه با سيل عرم نابود شد بيانگر يك صورت غير طبيعى در پايان يافتن تمدنهاست. داود و سليمان مثالى والا هستند براى يك تمدن نمونه كه به عمر طبيعى نائل آمد، جوان بود و كمكم به پيرى گراييد در حالى كه تمدن سبا در همان ايام جوانى نابود گرديد.