سرتيپ خلبان علي محمد نادري
شهيدان اردستاني و بابايي ، از ابتداي آشنايي ارادت خاصي به يكديگر داشتند و همواره يار و مددكار هم بودند آنان از حيث ايمان ، شهامت ، شجاعت و ايثار ، شباهتهاي بسياري با يكديگر داشتند و گويي يك روح بودند در دو كالبد
زماني كه در پايگاه اميديه خدمت ميكردم ، برخي شبها به اتفاق شهيدان اردستاني و بابايي در مهمانسراي پايگاه استراحت ميكرديم روزي صبح زود ، براي رفتن به عمليات ، از ساختمان خارج ميشدم كه شهيد اردستاني را مشغول شست و شوي پوتيني گلي ديدم ، كمي جلوتر رفتم و گفتم
- حاجي مصطفي ! كجا رفتي كه اين قدر پوتينهات گلي شده ؟!
ابتدا سكوت كرد و هيچ نگفت اندكي بعد صداي هقهق گريهاش به گوشم رسيد ، پرسيدم
- ببخشيد ! مشكلي پيش آمده ؟!
گفت
- نه ؛! اين پوتينهاي عباس است ! از منطقه عملياتي تازه برگشته و ميبيني گل و لاي منطقه پوتينهايش را به چه روزي انداخته ! هر چه به او اصرار ميكنم كه براي بازديد منطقه ، از هليكوپترهاي پايگاه استفاده كند ، نميپذيرد او ميگويد اينها براي كارهاي ضروري است حال كه ديدم نزديكيهاي صبح از منطقه بازگشته و ساعتي نيست كه از فرط خستگي به خواب رفته ، بر خود وظيفه دانستم كه خدمتي هر چند اندك ، انجام داده باشم